جوانمرد
جوانمرد و توانگر و درویش
درویش جامه ی پشمین داشت، کلاه چارترک داشت، کشکول داشت، خدا را نداشت.
اما توانگر لباس ابریشمین داشت، قصر هزار بارو داشت. زر و سیم داشت. خدا را هم داشت.
روزی درویش، توانگر را سرزنش می کرد که توانگری و خداخواهی با هم جمع نخواهد شد، اول باید فقر را جستجو کنی و بعد خدا را …
جوانمرد به میانه رسید و گفت: آری، اما اگر دل تو با خدا باشد و همه ی دنیا نیز آن تو باشد، زیان ندارد. اما اگر جامه پلاس بپوشی و بر حصیر بنشینی اما خدا در دلت نباشد، از آن دلق و زیر انداز تو را به آسمان هیچ راهی نیست.
… توانگر لبخند زد و درویش هیچ نگفت و جوانمرد رفته بود.