جوانمرد
روایت هفتم : جوانمرد دو شراره ای بر جان و جامه
جوانمرد دو شراره ای بر جان و جامه
شراره ای بر جامه ی مرد نانوا افتاده بود. بی تاب شده بود و تقلا میکرد تا خاموشش کند.
جوانمردی از آن حوالی می گذشت، نانوا و تقلایش را دید. آهی کشید و ایستاد و به درد گفت: افسوس! سالهاست که آتش خودخواهی و آتش حسد و آتش ریا در دلمان افتاده است و هیچ تقلا نمی کنیم که خاموشش کنیم.
این شراره جامه مان را خواهد سوخت.
آن آتش اما جانمان را می سوزاند، جانمان و ایمانمان را.