وقتی تصمیم گرفتم از عشق بنویسم نمیدانستم در چه دسته ای قرارش دهم بنابراین هم در دسته روزانه قرارش دادم هم در فلسفه و هم در عرفان . در حالی که این متن را مینویسم، نم نم باران بهاری میبارد آنچنان که صدایش را میشنوم ، بویش را می بویم و خنکای نسیمش را حس می کنم. تا چند ماه دیگر سی و هشت ساله خواهم شد و اگر عمری باقی باشد و به چهل برسم شاید بتوانم بلوغ عقلی را درک کنم. چیزهایی که من از عشق می نویسم دریافت های خودم از عشق است چراکه عشق قابل نگارش نیست. چراکه هر چه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل باشم از آن . گرچه تفسیر زبان روشنگر است / لیک عشق بی زبان روشن تر است / چون قلم در نوشتم میشتافت / چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت ! من همچون استادم دکتر دینانی عزیز عقل و عشق را جدا از هم نمی بینم و به رندی حافظ واقفم آنجا که می گوید: عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند. نمیدانم این جنگ زرکری عشق و عقل راه به کجا میبرد. من عشق را با عقل تفسیر میکنم. با عقل فلسفی، هرگز و هرگز عشقی که من میشناسم با عشقی که در جامعه درک میشود یکسان نیست و حتی شبیه نیست و نباید باشد. من همچنان نمیخواهم حرفهای تکراری را تکرار کنم که عشق سراسر هجران است و فراق یار، عشق حتی در حیطه دنیایی میتواند به وصال برسد، اما عاشق همچنان در وصال یار هم در هجران است ! این سخن به ظاهر پارادوکس شدید دارد. اما من در تصورات خودم آن را درک کرده ام، حتی در وصال از از دست دادن معشوق ، از بیماری او، از هر خطری که جانبش را تهدید کند به شدت در هراس خواهم بود. عاشق معشوق دنیایی را کامل در تملکت خود تصور میکند و از دست دادن احتمالی آن بخاطر شرایط دنیا و مرگ و میر و بیماری و سختی و پیری و رنجوری می ترسد. این سخن استاد من است در این باره که عاشق واقعی حتی در وصال نیز زار است: البته این سخن استاد در عشق زمینی فقط نمود پیدا میکند، عرفایی که به عشق حق تبارک تعالی میرسند لحظه ای از حق غافل نیستند و این زاری را ندارند. آنها وجودشان با وجود معشوق که حق تعالی می باشد یکی میشود، در آن مرحله از عرفان دوگانگی راه ندارد پس عشق در فانی شدن در وجود معشوق است. همچنین استاد سخنی دیگر دارد که مطلب را اثبات میکند که کسی که عشق زمینی را تجربه نکند راهی به عشق الهی ندارد. و این کلام را از قیاس حافظ و سعدی بیان میکند: اما چه بسیار کسانی بوده اند که عاشق شده اند و در عشق زمینی ماندند و بالا نرفتند. نمونه آن را میتوانم از بزرگان شاملو را نام ببرم. شاملو عاشق آیدا بود. اما این عشق به وصال رسیده راهی به بالا نداشت. شاملو در نقدش به حافظ میتازد، شاملو، توان درک متافیزیکی عشق حافظ را ندارد و برعکس عشق شهریار که هرگز به وصال معشوق در دنیا نرسید، شهریار گاه بی رحمانه به معشوقه خود می تازد: برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران سادهدل من که قسم های تو باور کردم به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم شاملو از گل کمتر به آیدا نگفت، اما عشق شاملو در برابر عشق شهریار مانند یک کاسه آب است در برابر اقیانوس آرام ! من عشق شهریاری را عامل بالا رفتن روح شهریار در عرفان الهی می دانم. و بله! شهریار است که چنین مغرورانه به معشوق خود میتازد و او را ستمگر و جفاکار و بی وفا و کافر خطاب میکند. اما دیگر سخن آنکه دیگران میگویند و من هرگز به آن اعتقادی یا باوری ندارم این است که مردمان این دوره و زمانه میگویند تو میتوانی بارها و بارها عاشق افراد مختلف در همین عشق زمینی شوی ! این همان حرف روانشناسان است که عشقشان شکم و زیر شکم است ! عاشق هرگز دوبار عاشق نمیشود. عشق واقعی یک بار اتفاق می افتد. حرکت عشق به صورت افقی نیست که بارها و بارها عاشق افراد مختلف شود. حرکت عشق عمودی است، یعنی رو به بالا میرود، شخص عاشق حتی پس از جفا و خیانت دیدن از معشوق می تواند از آن عشق پل بزند به عشق الهی و این کاریست که اکثر عرفا کرده اند. حتی من در عشق شهریار هم این را حس کردم اگرچه وی هرگز مدعی این حقیقت نشد که عارفی متصل است ، اما به نظر من بود و عرفانش از زهر هجری بود که چشیده بود. دیگر سخن آنکه عاشقان از درون تنها هستند و هر چه عمیقتر باشند تنها تر میشوند و همچنین عاقلتر. عشقی که از مسیر عقل نگذرد هوسی بیش نیست. عاشقان در عین جانبازی و عیاری، مغرورترین انسان های این عالمند، عاشقان میتوانند از معشوق زمینی خود را بکنند و به آسمان پر بکشند، نه اینکه عشقشان را عوض کنند. و سخن آخر اینکه در عشق زن و مرد خیلی تفاوتی ندارند، از آنجا که زنان احساسات بسیار قوی تری نسبت به مردان دارند، اما زنان بی عشقی را نمی توانند تحمل کنند، بنابراین زنان از عشقی به عشقی دیگر به صورت افقی حرکت میکنند و از این رو راه اتصال آنان به عشق الهی بسته میشود. حال و هوای این روزهای من برعکس هوای طوفانی و بارانی خیلی آفتابی و خوبه! چیزی که توی این هفت سال اخیر کمتر تجربه کردم یا شاید بگم تجربه نکردم. و این نمود همون آیه قرآن هست که پس از هر سختی آسانی در راه است. چند روز پیش اس ام اسی دریافت کردم که اتفاقات بعدش همراه با امید و بیم از آینده بود، اما سرانجام خداوند با تقدیر خود آن را ختم به خیر کرد. افرادی آمدند و دروغ هایی شاخدار گفتند، مثلا اینکه هر سال "یک کاکائوی بابانوئلی زیر درخت چنار سپیدار خونتون بود" ! مرغ پخته خنده اش میگیره از این جمله چون اصلا یک درخت نمیتونه هم زبان هم چنار باشه هم سپیدار!، من فقط گل ها رو خوب نمیشناسم، درخت ها رو میشناسم. گوینده مطلب حالش بسیار خراب بود و من به اون احساس ترحم کردم، اول احساسم خشم آلود بود، چون حرمت نگه نداشته بود و بدترین چیزی که یک نفر می تواند به زبان بیاورد فرستاد و ناپدید شد. لحظه ای گفتم بگذار آبرویش را ببرم، چنانکه تا آخر عمر هر کس اسم و فامیلش را چک کند تمام اطلاعاتش را ببیند که چه با چه کذابی طرف است. توانستم، تنها شش ساعت طول کشید تا اسمش به فارسی و انگلیسی اولین نتیجه گوگل باشد. به خودم گفتم ایول پسر ! تو میتونی! مثل قدیم میتونی هر کاری که اراده کنی انجام بدهی ! همانطور که هر چه گفتی میکنی، کردی ! پنج سال است پای حرفم ایستاده بودم. وقتی دیدم بعد از شش ساعت اسم و فامیل و عکس طرف تمام در اولین رتبه گوگل است خیلی مغرورانه به خودم گفتم که تو توانستی زیر پاهایت لهش کنی ! وکمی راحت شدم. اما چیزی نگذشت که احساس کردم عملم در مقابل یک مرد قوی هیکل و پهلوان صفت و جوانمرد نبوده است، بلکه در برابر کذابه ی بیچاره این عمل را انجام دادم. دلم برایش سوخت ! دیدم که اینستاگرمش را باز کرده و افرادی را فالو میکند و دارد دست و پا میزند که به من بگوید در ارتباطی کثیف است. خییییییلی خوشحال میشوم هر بار که میبینم افراد بیشتری را فالو کرده است. دلیلش این که اول میبینم غرق کثرت است و دوم میفهمم که "هست" همین کافیه دیگه! هست که با برنامه ای سعی در یافتن یاری میکند، هست که عذاب بکشد تا روزی که هست! هر چه درباره او نوشته بودم پاک کردم، البته تا چند روزی اسمش در کش و آرشیو گوگل اتوماتیک میماند ولی یکی دو روز دیگر از آنجا هم پاک می شود. اما چیزی که در من اتفاق افتاد، پس از پاک کردن اطلاعاتش از سایتم یک احساس جوانمردی و مردانگی بود. یاد شعر های مولانا افتادم: چون ز رنجوری جمال وی نماند / جان دختر در وبال وی نماند – چون که زشت و ناخوش و رخ زرد شد – اندک اندک در دل او سرد شد – این جهان کوه است و فعل ما ندا – سوی ما آید نداها را صدا – این بگفت و رفت در دم زیر خاک – آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک / زانکه عشق مردگان پاینده نیست – زانکه مرده سوی ما آینده نیست / عشق زنده در روان و در بصر – باشد هر دم ز غنچه تازه تر / عشق آن زنده گزین کاو باقی است – کز شراب جان فزایت ساقی است / عشق آن زنده گزین که جمله انبیا – یافتند از عشق او کار و کیا حال من از رنج عشق پاک شده ام، اصلا نمیدانم که چه شد! تقدیر خدا باعث شد که آن کذابه، آن حرف آخر را بزند و با عمل خود کار را تمام کند، و چقدر خوب به بهترین شیوه تمام کرد. آری اولش سخت بود و انتقام برانگیز و حس غیرت کشی ولی حالا من چرا اینقدر راحتم؟ انگار یک غده سرطانی را از وجودم کنده ام و به دور دست ها انداخته ام دیگر حتی به خاطرات گذشته هم فکر نمیکنم. وای نگاه کنید این شعر حافظ رو که اول پست گذاشته ام ! انگار حافظ هم زنده کنار من نشسته و دارد میگوید و شجریان هم نشسته و میخواند: خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود به هر درش که بخوانند بیخبر نرود دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود خیلی خوشحالم! خدایا شکرت. امیدوارم حتی در دنیای مجاز انقدر افراد را دنبال کند که بتوانم در وجدان خودم اسمش را بگذارم هرزه گرد و هرجایی ! ولگرد خیابانی و آرامش درونی من که از پس دردی عمیق و جانکاه برخواسته بیشتر و بیشتر شود. ببینید که روانشناسی با انسان چه میکند ! خود کرده را تدبیر نیست !!!!!!!!!!!!!! حالا میتونم راحت تر از قبل با وجدانی آسوده به دیدار ملاصدرای عزیزم در کهک قم بروم. بیار باده و اول به دست حافظ ده به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود