روزانه

چه ها که بر سر ما رفت در این ده سال ارغوان

ارغوان

ده سال پیش سال ۱۳۹۱ بود و یک سال گذشته بود از اون همایش ملی خدمات الکترونیکی که در دانشگاه الزهرا برگزار کرده بودیم. اون زمون این موبایل های هوشمند هنوز نیامده بود و خیلی با ده سال قبلش که دوران دانشجویی من بود فرقی نمیکرد، هنوز مکاتبات با ایمیل و نامه های الکترونیکی انجام میشد و من نمیدانم که چقدر نامه از سال ۹۰ تا ۹۱ ارسال کرده بودم و گرفته بودم.

آن روزها همه چیز خوب بود. حتی این پاییز های آبان و آذر! هوا زود غروب میشد. شب میشد ولی چرا دل من نمیگرفت؟ انگار فانوسی در قلبم روشن بود. آن روزها وقتی از خیابان سعادت آباد بالا میرفتم تا دور برگردان را دور بزنم خورشید سمت چپم بود وقت غروب، وقتی دور میزدم میگفتم دیگه خورشید رفته پایین و سمت راستم افتاده. گمان میکردم که گذر زمان را فهمیده ام. زهی خیال باطل حالا ده سال از آن روزها میگذرد. آن زمان خیلی ها زنده بودند هنوز، مثل استاد لطفی، مثل استاد شجریان، مثل جفت مادر بزرگ هایم. الان که ده سال گذشته است همه آنها مرده اند و خاطراتشان را در قلب من مهر و موم کرده اند.  آری مهر کرده اند. شاید تنها کورسوی این فانوس همان مهر و موم خاطرات باشد. یک احساس بسیار خفقان آوری به من میگوید که تا ده سال آینده پدر یا مادرم یا هر دوی آنها را از دست خواهم داد. دیگر به نامردی و ناجوانمردی زمان ایمان آورده ام.

آن روز ها سایه هم زنده بود. سایه هم زنده ماند. دیرتر از همه مرد. انگار منتظر بود اتفاقی رخ دهد. تا اینکه چند ماه پیش سایه هم مرد ! شاعر ارغوان مرد.

آن روزها بیشتر ارغوان را با صدای علیرضا قربانی گوش میدادم. بعدها مژگان شجریان هم ارغوان را خواند خود سایه هم دوباره چند شعر برای ارغوان سرود ولی امروز دارم این شعر ارغوان را به صورت آواز گوش میدهد. ای کاش شعر ارغوان سایه را استاد محمد رضا شجریان خوانده بود. ای کاش !!!!

آن روزها زیاد به پارک قیطریه میرفتم، این عکس زیر عکس یکی از روزهایی است که به پارک قیطریه رفتم این عکس دقیقا همان روز گرفته شده. آنجا یک پله بود. که در ردیف پیه ها دیواره های کوتاهی بود که میشد آنجا نشست. کمی نشستم احساس کردم هوا سرد است.  کاپشن پری که داشتیم بر روی دوش خودم انداختم ولی کامل آن را نپوشیدم. بعد تصمیم گرفتم که این مسیر را بروم کمی که جلوتر رفتم به درختی رسیدم که شاخه هاش جلوی رفتنم را سد کرده بود. آن شاخه ها را با یک دست کنار زدم تا بتوانم از زیر آن رد شود.

بعد از مدتی برگشتم باید میگشتم. روز دیگری در رستوران سوپر استار غذا خودرم و بعد در ترافیک پل سئول به سمت دانشگاه الزهرا گیر کردم ، در حالی ماشین من بنزینش رو به اتمام بود و برف می بارید. وقتی شب به خانه رسیدم آمپر بنزین خالی را نشان میداد. اونجایی که نشستم برایم خاطره شد. چند سال بعد تابستان به آنجا رفتم.

روی همان پله نشستم، تنها دو سه سال گذشته بود. یک سری افراد دیگر آمده بودند و دقیقا روی همان پله روی خاک برای کبوتر ها گندم ریخته بودند. و در تاریکی شب مورچه ها هم دلی از عزا در می آوردند. ولی عجیب بود، چرا دقیقا روی همان سکو. عکسش در شب این طور بود:


ولی در مسیری که من همان ده سال پیش طی کردم از آن طرف هم عکسی گرفتم که هنوز باقی مانده. و همان درختی که مانع راه رفتنم شده بود. الن نمیدانم شاید بزرگ شده و آنقدر به آسمان سر کشیده که دیگر راه کسی را سد نمیکند شاید هم خشکیده باشد.

آن همان مسیر است که به آن سکو میخورد. این هم دقیقا همان ده سال پیش است، سال ۹۱ و همان روز که کاپشنم را پوشیدم.

سال بعدش یعنی ۹۲ هم من کلی خاطره برای خودم ساختم با عکس یک شهید پشت دانشگاه الزهرا. که میخواهم اگر زنده بودم سال ۱۴۰۲ آن را بنویسم. بله هنوز همه چیز بر همان مهر و نشان است که بود.

الا ای مرغ آتش، ز آهِ جانسوز
تو را دیدم میان شعله، یک روز

نبودم باور، آن آهِ ترِ تو
بسوزاند چنان بال و پرِ تو !

تو یکتا مردِ دور اندیش بودی !
مرا هم مقتدای کیش بودی !

چو سرما، استخوانم نرم می کرد
صفایت، کلبه ام را گرم می کرد

صدایت کردم: ای آرام جانم !
بزودی آتشت را می نشانم !

دویدم با تدابیرِ جوانی
مگر پیش آورم، آتش نشانی !

میان شعله های زندگی سوز !
چو پولادین تنانِ نکته آموز !

چنین گفتی: رفیقِ شام و روزم !
رهایم کن در این آتش بسوزم !

برو زین کِشت، سهم و حاصلت نیست!
اگر آتش فشانی، در دلت نیست!

چو هجران دیده ای را، سینه سوزد
ز آهِ سینه، آتش می فروزد !

روان شد اشک خون پالا که: پیرا !
مسوزانم در این حسرت، دبیرا !

مرا رمزی بگو زاییده ی هوش !
اجاقی نِه که دیگی آیدم جوش !

نگه کردی ز سر تا پا، چنانم
که ناگه سوخت، مغز استخوانم !

نگاهت، نشترم می زد که: ماهی !
تو تعلیم نهنگ افکن، چه خواهی؟

چو دیدی سر به زیر افکنده دارم
ز آهِ سینه، سوزی بنده دارم !

دو قفلِ سینه ات را، باز کردی
چنینم قصّه ای آغاز کردی:

به نام خالقِ هم گرگ و هم میش
روایت می کنم، ده سال زین پیش

به یادم هست پایانِ درو بود !
گمانم ابتدای ماهِ نو بود !

به روی پرده، دیدم سایه ای را !
حلولِ ماهِ بی آرایه ای را !

به نور ماه، دادم تکیه بر تخت
روا باشد گرَم خوانی: جوانبخت !

حجابِ پرده، روی ماهِ من بود !
به سالی، سایه اش همراهِ من بود !

در آن یک سال عمرم، بیش یا کم
ز ما می رفت مکتوبی، از او هم

گره میخورد، خوش مهرش به جانم !
که قاموس ادب بود، ارغوانم !

به گوشم، آیه و تاویل می خواند
چو آواز پرِ جبرئیل می خواند

برایم حکمتِ اشراق می گفت؛
ز نورِ انفس و آفاق می گفت !

و گاهی هم به تصدیقِ معارف
سخن می راند از صدرای عارف

که صدرا، مکتبش توحید بوده !
دریغا تا ابد تبعید بوده !

دلا، نادیده گشتم سینه چاکش !
شدم آئینه دارِ فکرِ پاکش !

یکی از روزهای سردِ پاییز
عیان شد صورتِ مهرِ دلاویز !

به سر شد چونکه ایام فراقم
به دیدن، گشت افزون اشتیاقم !

چنانَش بود رخ، زیبا ! که باید !
که فکرِ پاک از زشتی نزاید !

به جانم سوز سرما، نیشتر بود !
مرا هم یک قبای پر، به بر بود !

فکندم آن قبا بر دوش آن ماه
که تا آسوده پیماید کمی راه

ر آن میعادگاهِ سروِ بستان !
که می رفتیم گل گویان و خندان !

به راه عشق، هم شد مانعی سَد
بریدم شاخه، تا آهو شود رد !

چه شکّرها از آن دلبند می ریخت!
تو گویی از لبانش، قند می ریخت!

مپرس از طرّه های زلف یاری
که می ریزد به سانِ آبشاری !

مگر هم گویدَت چشم انتظاری
به وقتِ دیدنِ دیرینه یاری !

گشودم صد گره، زان زلفِ پرچین !
قیامت بود، دیدارِ نخستین !

شتابان، تا شود تجدیدِ دیدار !
رسید از راه، تابستانِ خونبار !

ز اشکِ شوق، زاد و توشه ای بود !
ز چشم خلق، پنهان گوشه ای بود !

ز نور پاکِ آن خورشیدِ تابان
که می تابید بر برگِ چناران

شعاعی ریخت بر رخسار یارم !
مشعشع گشت، لبهای نگارم !

تلولو های نورِ سبزِ دلخواه
صفای بیشتر بخشید بر ماه !

مصمّم بود، همچون پایداران
برای انعقادِ عهد و پیمان !

موذّن، چون صلای ظهر می زد
نگارم، پای عهدش مُهر می زد !

شتربانا، تو می دانی رطب چیست!
نمی دانی دریغا، مُهرِ لب چیست!

به پایم، خون چکید از سررسیدی !
گواهم بود، تصویرِ شهیدی !

لمیدم بر چمنزارانی از مشک
که گردد مُهرِ عهد و نامه ام خشک

گره خوردم چو جان، با زلف جانان !
به نامردی، برید آن رشته ی جان !

بباید اجتناب از عهد بستن !
چو بیمت باشد از روزِ شکستن !

یکی زنبور، بر ظرف شکر بود !
دگر زنبور، بر گلهای تر بود !

چو زنبورت بوَد، قند و شکر خوار !
شوی مسموم از آن زهرِ عسل وار !

امان از کینه ی خار مغیلان
که شد حائل، میان جان و جانان !

بر این بادامِ پنهان گشته در پوست
ملیک العرش محرم باشد و دوست !

اگرچه بیقرار از زخم خویشم !
هنوز آن عاشقِ ده سال پیشم !

طبیبانی که زخمِ دل شناسند !
قویدِل را هم از بیدل شناسند !

برای التیامِ زخمِ کاری
دلا، جز چاره ی اخگر نداری !

چو از خاکسترم، سروی بروید
حدیثِ عشق را هم عشق گوید !

بشاید قلب جانانی بسوزد !
ز داغِ سینه، گر جانی بسوزد !


شاید ادامه داشته باشد اگر عمری بود

اگر! شاید هم عمری باقی نمانده باشد !

آراسپ کاظمیان

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست - تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز (حافظ)

یک دیدگاه

دکمه بازگشت به بالا