خواب های عجیبی که دیده ام
من مانند باقی مردم بسیار خواب های عجیب و غریب و هشل هفت دیده ام. اما اینها را خواب نمیدانستم، خوابی را عجیب میدانم که مطمئن باشم رویای صادقه است و من چندین بار این خواب را دیده ام.
۱- در سال ۱۳۷۴ زمانی که برای اولین بار شش دفتر مثنوی معنوی را خواندم، خواب حضرت علی را دیدم. من در میدان جنگ بودم و سوار بر اسب ، در یک دستم یک جام شیشه ای و بلورین بود و در یک دستم شمشیر که با آن میجنگیدم، دشمنان من میخواستند آن جام بلورین را از من بگیرند و من میگفتم این جام متعلق به علی است و باید به او برسانم. از اسب بر روی زمین افتاده بودم و میجنگیدم. بعد که جنگ تمام شد جام بلورین را پیش حضرت علی بردم و به او تحویل دادم. صورتش معلوم نبود، نشسته بود، و ران پا و زانویش بزرگ و چاق بود. هیچ کلامی نگفت، فقط من به سمت او رفتم و سرم را بر روی ران بزرگ او که صندلی نشسته بود گذاشتم، ناگاه علی با دستش صورت من را نوازش کرد و من در خواب پینه های دست علی را بر روی صورتم حس کردم. دیگر چیزی نفهمیدم، از خواب پریدم و چیزی که برایم عجیب بود این بود که به شدت میتوانستم نفس بکشم و با اینکه پاییز بود من خیس عرق شده بودم و قلبم به شدت میزد، آنقدر محکم که گویی از جا میخواهد کنده شود. عجیب بودن این خواب در عوارض بسیار عجیبش پس از بیداری بود. هرگز اینطور نشده بودم و دیگر هرگز چنین خوابی ندیدم که بعد از بیدار شدن اینگونه باشم.
۲- در اواخر سال ۱۳۹۱ خواب عجیبی دیدم، که دایی یک شخص انگشت وسطش قطع شده بود و او در مرگ پیرمردی بسیار گریان بود در حالی که پسرانش آنقدر گریه نمیکرند، خوابی که دیدم متعلق به سال ۱۳۷۶ بود. من هرگز هیچ کس را نمیشناختم و بعد از پرس و جو، برایم ثابت شد که همان مرد انگشت وسطش قطع شده است و در مرگ پیرمردی بسیار گریه میکند در حالی که پسران خودش گریان نیستند. تعجبی که خودم از اینکه فهمیدم خوابی که دیده ام عینا راست بوده است بسیار زیاد بود. من هرگز نمیدانستم آن شخص دایی دارد که آن دایی انگشت وسطش قطع شده باشد و در مرگ پدربزرگش بسیار بگرید. تمامی این اوصاف درست بود ! و یک بار دیگر من خواب آن پیر مرد را دیدم، جلوی خانه ای نشسته بود که پله هایی قدیمی به طبقه بالا داشت، از آن خانه های قدیمی که پله ها را فرش میکردند. مردم اسم مینوشتند و از پله ها به بالا میرفتند. دفتری جلوی آن پیرمرد بود، من هم رفتم که اسمم را بنویسم، او مرا شناخت و گفت اسم شما قبلا نوشته شده است بفرمایید بالا و دیگر چیزی یادم نیست.
در سال ۱۳۸۶ تا ۱۳۸۸ من در کارخانه ساخت سکوریت شیشه در شهرک صنعتی سیمین دشت کرج در جاده ملارد کار میکردم، مدیر بازرگانی خارجی بودم و گاه گاهی به سالن ها میرفتم . یک بار آمدم یک شیشه را که با الماس برش خورده بود دو تکه کنم، این کار را انجام دادم اما انگشت دست راستم (دو انگشت بعد از انگشت سبابه) درست در جایی که بند انگشت از و زیرش استخوان است برید، و تنها چند قطره خون آمد، اما جایش مانده بود، تا سال نود و دو جایش مانده بود. چند شب پیش خواب عجیبی دیدم.
به تیغم گر زنی دستم نگیرم ، ماه من !
نزدیک صبح بود، خواب دیدم در بیابان پابرهنه به سمت شرق در حرکت هستم، همیشه از این خواب ها میبینم که بیابان هستم و پابرهنه هم هستم و همیشه هم به شرق میروم، نمیدانم شاید به سمت خرقان و بسطام و …. شاید بلخ و هرات، گویی قسمتی از من به آنجا تعلق دارد. این بار که میرفتم یک نفر پشت سرم من را تعقیب میکرد. تا به من رسید، من تا به حال خواب خودم را ندیده بودم، خودم در خواب دیدم که آن شخص خود من هستم. گفتم تو چرا شبیه منی، گفت من نفس تو ام، گفتم چرا در بدن من نیستی ، مرا چگونه دو نفس میتواند باشد؟ گفت من نفس اماره تو هستم. یک گونی بر پشتش بود. گفت بیا، تعلقاتت را برایت آورده ام. گفتم برای چه! گفت در عالم قبر بخاطر تعقاتت به این چیزها فشار خواهی دید، که آن فشار در روح توست. میتوانی رفع تعلق کنی؟ گفتم تعلقاتم را بده تا آنها را نابود کنم. از گونی که داشت پدر و مادر و خانواده من را در آورد و آنها بزرگ شدند و جلوی من ایستادند، سپس یک تلویزیون درآورد و در آن خاطراتی از اوایل این دهه در حال پخش بود. گفتم تعلقی ندارم، گفت اگر نداری چرا ثانیه ای نیست که در دنیا به آنها فکر نکنی، سپس تارم را نشانم داد، بعد یک ماشین مدل بالا، بعد چندین مدل ساعت. و موبایل و تبلت و دوربین عکاسی و اینها، گفت بیا ببین به چه چیزهای بی ارزشی تعلق داری ! گفتم من بیش از همه اینها به محمد رضا شجریان تعلق دارم و صدایش، کجاست ؟ گفت آن در تعلقات تو نیست، گفتم چرا؟ گفت چون تو خداوند را در او میدیدی ! آخر سر یک جعبه شیرینی درآورد، گفتم این چیست؟ گفت مگر شیرینی دوست نداری؟ گفتم دوست دارم ولی تعلق ندارم، یک سال هم نخورم هوس نمیکنم. گفت جای انگشت دست راستت از بریدن شیشه هنوز برجاست گفتم ندیده ام ولی تا سال ۹۲ بود. لبخندی تمسخر آمیز به من زد و گفت این شیرینی برای خود من است که توی نادان به چیزهایی بی ارزش تعلق داری و دم از رفع تعلق میزنی و مثل شیطان شروع کرد به خندیدن، من به ناگاه چنان به خشم آمدم ، که خواستم با مشت چنان به صورتش بکوبم که نابود شود.
زخم شیرین و ماندگار
این کار را کردم و او درجا با همه تعلقات نابود شدند. ناگهان از خواب پریدم، دست چپم را برید بودم، در هنگامی در عالم رویا مشت زدم ، جسم من در تخت خود بود و دست راست من محکم به سمت گوشه تخت خواب من پرتاب شد، من یک ساعت اتوماتیک دارم که اگر از دستم بیش از ۴۸ ساعت در بیاورم میخوابد، از سال نود و دو در دستم کرده ام و هرگز این ساعت نخوابیده است با حرکت دست کار میکند ، در خواب هم در دستم است، از برخورد صدای ساعت به میله تخت فلزی بیدار شدم اول نگاه کردم دیدم ساعت نشکسته ، بعد دیدم از انگشت کوچک دست چپم به شدت خون می آید ! دست چپم به یک تیزی که در آهن افقی تخت خواب بوده محکم و با شدت برخورد کرده بود. زخمش شاید سه چهار برابر زخم دست راستم که از شیشه بریده بود، به نظر میرسید، چون دست راست روی دستم بود که پوست بود و زیرش استخوان بود ولی این قسمت دستم که در عکس مشهود است، با استخوان فاصله زیاده دارد و به فاصله نیم تا یک میلیمتر در عمق دستم نفوذ کرده بود و دستم را جر داده بود، وقتی خواستم را بشویم دیدم خون رو دستم در حال لخته شدن است و بسیار زیاد است گویی از زیر همچنان خونریزی دارد. گذاشتم کمی همانطور بماند و بعد دستم را شستم حالا پس از سه روز دستم ورم کرده و زخم هنوز تازه است و رنگ زیبای کبودی دارد نمایان میشود. گمان میکنم این هم یادگاری برای سالهای سال بماند.
ای که لاف تیزی زدن و خط خطی کردن می آیی و کذب گویی میکنی !
این شعر و این صدای خداوندگار استاد شجریان پاسخ توست:
به تیغم گر زنی
به تیغم گر زنی دستت نگیرم
ماه من
ای سرو بلند بالا
رویت را به ما بنما
وگر تیرم زنی
وگر تیرم زنی منت پذیرم
ماه من
ای سرو بلند بالا
رویت را به ما بنما
بنازم چشم مستت را
نبینم من شکستت را
چو مستم کرده ای مستور و منشین
ای سرو بلند بالا
رویت را به ما بنما
چو نوشم داده ای
چو نوشم داده ای زهرم منوشان
ای سرو بلند بالا
رویت را به ما بنما
بنازم چشم مستت را
نبینم من شکستت را
استاد کاظمیان، یادمه یک بار که بحث میکردیم شما فرمودید، چشم برزخی همان درک شهودی عرفا هست و رویای صادقه هم شامل آن میشود، بحث با این حساب شما هم جزو عرفا به حساب می آیید که از عقل معاش و عقل قدسی بالاتر هستید.
دوم من به عنوان دانشجوی پزشکی چیزی که تو عکس میبینم و از تورم دورش احساس میکنم که این زخم خیلی عمیق بوده نه به اندازه ای که بخیه بخواد، ولی بخاطر رنگ دور زخم گمان میکنم که عفونی باشه، بهتره آنتی بیوتیک مصرف کنید.
رضا اولا یه بار دیگه هست از عرفان و درک شهودی در مورد من بزنی میام با مشت دندونهات رو تو دهنت خرد میکنمها. من نه درک شهودی دارم و نه عارفم. رویای صادقه هم در عالم خواب سراغ هر کسی میتونه بیاد.
دوم اینکه جوجه دکتر، به تاریخ پست نگاه کن، زخمه عفونی نبود و خوب شد، تموم شد رفت، ولی خوشبختانه جاش مونده، و از این بابت خوشحالم یه یادگاری از رویاهای صادقه!
یادگاری روی بدن! لابد این جاهل ها که خالکوبی میکنن هم افکاری مثل من دارن، یا من مثل اونها فکر میکنم ! نه اما من که در عالم خواب بودم، آگاهانه این کار رو نکردم.