جوانمرد جانش را به خدا داد
عزائیل دست جوانمرد را گرفت و بوسید و گفت: آخرین نفست را به من بده باید برویم.
جوانمرد گفت: هرگز، هرگز نفسم را به تو نخواهم داد.
فرشته مرگ گفت: اما ای جوانمرد مگر تو نبودی که میگفتی: چهال سال است که جانم میان لب و دندانم ایستاده است. مگر تو نبودی که میگفتی: بیست سال است که کفن مرا از آسمان آورده اند و بر من انداخته اند. مگر نمیگفتی: سر از کفنم بیرون کرده ام و سخن میگویم.
جوانمرد گفت: گفته ام. اما جانم را به تو نمیدهم ، زیرا این جان را از تو نگرفته بودم تا به تو باز پس دهم. جان را به او میدهم که از او گرفته ام. فرشته گفت: اما من جانت را به او میرسانم، بی هیچ کم و بی هیچ کاستی. این رسم دنیاست. این رسم را پاس بدار، ای جوانمرد!
اما جوانمرد جان نداد.
اما جوانمرد جان نداد.
اما جوانمرد …
تا آنکه خدا دستانش را گشود و جوانمرد جانش را تنها به خدا داد.
آن فرشته در گوشه ای بود و نگاه میکرد و با خود می اندیشید که پس این چنین نیز ممکن است !