جوانمرد
جوانمرد غریبه ای در تن خویش
جوانمرد بر تپه ای، در سجه ، آفتاب و غروبش را تقدیس می کرد. مسافری که از دور ها آمده بود، جوانمرد را دید، سفره دلش را گشود و از غریبی گفت و از غربت نالید: که عجب دردی است این درد بیگانگی و عجب سخت است تحمل بی سرزمینی.
جوانمرد لبخندی زد و گفت: برو ای مرد و شادمان باش، که این غربت که تو داری و این رنج که میکشی هنوز آسان است، پیش آن غربتی که ما داریم.
زیرا غریب نه آن است که تنش در این جهان غریب باشد، غریب آن است که دلش در تن غریب است.
و ما اینچنینیم با دلی غریبه در تن خویش.