روایت نهم: عرش خدا بر شانه های جوانمرد
جوانمرد گفت: خدایا! نماز می خوانم و روزه میگیرم. حج می روم و زکات می دهم. انفاق می کنم و می بخشم.نه غیبتی و نه دروغی و نه حرامی. اما این نیست آنچه تو میخواهی. دلم راضی نمیشود. می دانم که چیزی بیش از اینها باید کرد.
خدا گفت : آری، چیزی بیش از اینها باید کرد. و آنگاه عرش را بر شانه های او گذاشت و گفت: این است آنچه می خواهم، اینکه عرشم را بر دوش بگیری. امانتم را.
جوانمرد گفت: سنگین است، سنگین است، سنگین است، شانه هایم دارد میشکند، نزدیک است که عرشت بر زمین بیفتد.
خدا گفت: یاری بخواه، جهان هرگز از یاران خالی نخواهد بود. و جوانمرد فریاد برآورد که: ای جوانمردان، یاری، یاری، یاری ام کنید، عرش خدا بر پشت ما ایستاده است، نیرو کنید و مردآسا باشید که این بار، گران است.
و هر روزکسی از گوشه ای و هر روز کسی از کناری درآمد. کسی که تکه ای از عرش خدا و پاره ای از امانت او را بر پشت گرفت.
هزاران سال گذشته است و هزاران سال دیگر نیز میگذرد، اما عرش خدا هرگز بر زمین نخواهد افتاد.