سعدی : مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
مدتی است که با عاشقی هم کلام هستم و باید زودتر از اینها مینوشتم. عشقش عشقی است کهنه و من همیشه اینها را با عشق هایی که در دیوان حافظ و مولانا خوانده ام مقایسه میکنم. عشقش تنها با اشعار سعدی همخوانی دارد. چراکه مفهوم عشق در دیوان مولانا و حافظ یک الوهیتی دارد که تنها به خداوند باز میگردد و معشوق حتی اگر در ابتدا رنگ و بوی معشوق زمینی داشته باشد در نهایت معشوق حافظ و مولانا خداست. ولی معشوق سعدی لزوما خدا نیست. گاهی خدایی می شود و بسیاری از اوقات یک معشوقه زمینی است. خودش هم میداند و میگوید عشقش را با موسیقی و اشعار عشق زمینی تعریف کنم. ظاهرا برایش دلنشین تر است.
بیش از ده سال است که عاشق است و عشقش نه خاموش شده و نه کمرنگ. وقتی از ده سال پیش سخن میگوید باورش کمی سخت است. که معشوق خود را یک سال کامل ندیده بوده است و تنها با او مکاتبه میکرده است بدون اینکه چهره ای از او ببیند. ظاهرا در یک زمستان بارانی معشوقش او را می بیند و بعد با او مکاتبه میکند و او هر کاری که میکند که معشوقش را ببیند با در بسته مواجه میشود و برای یک سال فقط در اندیشه او غوطه می خورد. میگوید در سال پاییز و زمستان ۱۳۹۰ مکاتبات شروع شده بود و تا یک سال بعد هرگز او را ندیده بود و غرورش اجازه نمیداد که از او بخواهد که گوشه چشمی به او نشان دهد. میگوید بعد از یک سال وقتی دانشگاه ها باز شده بود. روزی معشوقش به او میگوید ببین در این تخته وایت بورد هر کسی شعری برای معشوق خود نوشته است. هر کسی یاری دارد. بعد از مدتی از او می پرسد شعر ها را دیدی؟ کدام شعر از همه زیباتر بود؟ معشوق میگوید من شعری ندیدم ! در حالی که تخته وایت بورد پر بود از اشعار مختلف. معشوق به عشقش میگوید پس چه دیدی؟ عاشق میگوید سایه ای بر روی تخته وایت بورد افتاده بود ! آن سایه معشوق من بود که عکس را گرفته بود. من به آن سایه نگاه می کردم !
با تعجب از عاشق پرسیدم، نمیترسیدی که عشق خود را ببینی و ببینی که دختری زشت روی و بدترکیب است و به هیچ وجه به دل تو نمینشیند؟ در پاسخ به من پوزخند زد و گفت مگر میشود آن همه اندیشه زیبا از چیزی بدترکیب ظاهر شود؟ دیدم و مشتاقتر شدم. گفتم کی دیدی؟ گفت یک سال بعد یعنی پاییز ۹۱ . گفتم پس حالا که پاییز ۱۴۰۱ یک است درست ده سال گذشته است؟ گفت بله ولی نه هنوز . هوا خیلی سرد بود . کاپشن پر داشتم که بر دوشش انداختم که یخ نکند.
گفتم حالا که ده سال گذشته است و تو در تمام این سال ها از او دور بوده ای چه حسی داری؟ احساس نمیکنی که عمرت به فنا رفته است و دیگه سن و سالی از تو گذشته است و تو دیگر یک پسر سی و یکی دو ساله نیستی؟ خندید و گفت نه. اون عشق من رو به خدا وصل کرد.
گفتم مقاله ای در باره داستان عشق تو بنویسم؟ گفت بنویس! و خودش این شعر سعدی رو انتخاب کرد و گفت با همین صدای شجریان بگذار. گفتم چشم. بعد گفت قرمز بنویس :
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
گفتم مینویسم. گفتم ناراحت نمیشه ؟ گفت شاید بشه. ولی مهم نیست. خودش میدونه چیو به چی فروخته.
گفت یه چیز دیگه هم مینویسی؟ گفتم آره حتما. گفت بنویس :
آن درخت کهن منم، که زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامان تهی و در بند
سر کشیدم به آسمان بلند
گرنه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه افکندم
دست هیزم شکن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد
کنده ی پیر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم
به خنده گفتم عاشق بینوا، این شعر سایه دیگه چیه؟ گفت اون بخونه میفهمه چیه. گفتم بندی خدا اون شاید یک در میلیون هم از وجود این سایت و این نوشته ها خبر نداشته باشه. از کجا میفهمه. گفت از اون داستان دیدن سایه اش تو تخته وایت بورد. گفتم باشه. امیدوارم بیاد و ببینه.
بعد با خودم فکر کردم و دیدم شوپنهاور راست میگه: عشق یه پدیده ای هست که در اون عاشق در توهم و خیال خودش برای معشوق یه هویت الهی و ماورایی درست میکنه و هدف از خلقت عشق فقط از بین نرفتن نسل آدمیزاده و نه هیچ چیز دیگه وگرنه تمام معشوق ها آدم های کاملا معمولی هستند که بعد از جدایی معمولا با کس دیگری زندگی خودشون رو ادامه میدن تا بمیرند.
بعد نگاه کردم دیدم تو چشماش احساس رضایتی عجیبه. با خودم گفتم نه. این عشق ربطی به بقای نسل بشر نداره. این آدم رو از زمین کنده و به آسمون برده. به خودم گفتم شوپنهاور زر مفت زده. به قول حافظ : آن کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید. قصه عشق رو فقط خود عشق میتونه تعریف کنه. به راستی ای عشق تو چیستی؟ چه خونریز و چه کج رفتار و چه بد کین هستی ای عشق !
سید خلیل عالی نژاد هم این رو خیلی با سوز خونده ولی این کجاو آن کجا
از دقیقه ۱۳ به بعد !!!!! وای انگار خدا اومده رو زمین و داره شعر سعدی میخونه.
و بعدش
مرا مگوی که سعدی طریق عشق …….