جوانمرد

روایت آغاز جوانمرد

پدرم مردی بازرگان بود. گوگرد پارسی به چین می برد و کاسه ی چینی به روم. دیبای رومی به هند می برد و پولاد هندی به حلب. آبگینه حلبی به یمن می برد و برد یمانی به پارس.  در نیمه شبان دشت، عیاران به کاروانش زدند، سکه هایش را بردند، گوگردش را به باد دادند، دیبای رومی اش را دریدند و آبگینه هایش را شکستند. دست و دهانش را بستند و برهنه رهایش کردند.

و من قرن هاست که گریه میکنم، نه به خاطر گوگرد پارسی و دیبای رومی و آبگینه حلبی و نه به خاطر پدرم، به خاطر عیاران و جوانمردان.

که نامشان سارقان شد و دزدان و راهزنان. هرچند که مرامشان ستاندن از توانگران بود و بخشیدن به فقرا.

کم نبودند عیاران و جوانمردان سپاهی و زورآور  و سرپنجه، که آدابشان شمشیر بود و رسم و رسومشان جنگ آوری. آن بزرگ حکومت صفاریان نیز از عیاران سیستان بود که به یاری عیاران، حکومت صفاریان را شکل داد که نخستین حکومت ایرانیان بود، پس از استیلای عربها بر ایران. و او بود که گفت از سر عیاری و شیرمردی پادشاهی را به دست آوردم. “سربداران” نیز از عیاران بودند، همانا که به پا خاستند و قیام کردند و به حکومت رسیدند و بر دار شدند.

“اخیان” نیز نام دیگر جوانمردان بود. آنها یکدیگر را برادر صدا میکردند. قبا میپوشیدند و چکمه به پا می کردند و خنجر بر میان می بستند و عرقچینی بر سر و کلاهی نمدی بر آن. اهل پرهیز و زهد بودند و آستانه و تکیه داشتند و هر از چند گاهی هم جنگی و کشتاری و زد و خوردی!

هنوز هم از کوچه های دور تاریخ صدای همهمه می آید. شاید صدای آن معرکه گیر است که آشوب میکرد و محله ها را بر هم میزد و غوغا به راه می انداخت و مردم را عاصی می کرد، او که زنجیر بی سوسه ی یزدی داشت و دستمال بزرگ ابریشمی و چاقوی اصفهانی و چپق چوب عناب و گیوه و تخت نازک و شال لام و الف، لا.

او نیز خودش را جوانمرد میدانست و میگفت که نامش لوتی است، و سخت پایبند بود به مهمان نوازی و سخاوتمندی و بخشندگی!

نیزه ای داشت که آن را در میدان فرو میکرد و بالایش نمدی نصب کرده بود و به آن میگفت “توق” و تا آنجا که سایه توق می افتاد ، پاتوقش بود و محدوده ی معرکه اش.

در این میان لوتیان شیربان نیز بودند، شیران را رام میکردند و قلاده بر آنان میبستند ، لوتیان تنبک به دوش لوتیان خیمه شب باز، و لوتیان چوبینی که بر بندی راه میرفتند و با چوبی معرکه داشتند!

اما آن قصاب نامی ندارد، نام کوچکش تنها جوانمرد است. او پیشوای سلاخان و قصابان است. یادگار جوانمردان  پیشه ور. از ری تا هرات و از هرات تا سمرقند، هر کجا سنگی است و قبری و بقعه ای، که نام جوانمرد را بر آن حک کرده اند.  او یادآور قصه ی جوانمرد و مولاست. قصه ای که دهان به دهان گشت و سینه به سینه حفظ شد. جوانمردان پیشه ور، قهرمانان گمنام  تاریخند.

هیچ کس به یاد نمی آورد آن نانوای اهل بلخ را که خمیر محبت را در دستان خود ورز میداد و در تنور سینه، نان  عشق می پخت. هیچ کس آن بافنده  را نمیشناسد که تار فتوت و پود مروت را درهم  می تنید و ابریشمی می بافت، از جنس جوانمردی. هیچ کس به خاطر نمی آورد آن خیاط اهل ری را که قبای مردانگی را بر قامت دوستی و برادری می دوخت. کجاست آن آسیابان مروزی که در کشاکش دهر، سنگ زیرین آسیا بود ، آسیایی که به اب روی و صفای دل می گشت.

اینجا دری کوتاه دارد. باید خم شوی و وارد شوی، باید خاک را ببوسی که این نشان فروتنی است و پیش شرط جوانمردی.

اینجا قدمگاه فروتن ترین پهلوانان است، نشان “پوریای ولی”. این در با این پله ها به اتاقی چند ضلعی ختم میشود که میانش  فرو رفته است و نامش “گود زورخانه” و برای اهش مقدس است و آن سکوی مرشد است که “لنگ کسوت” بر تن دارد و “تنبان چرمی” بر پا.

اینجا باید از “نوچگی” به “نوخاستگی”  به “پهلوانی” و از پهلوانی به “کهنه سواری” که هر یک مرتبه ای است از جوانمردی و هر کدامش ادبی دارد و رسمی و رنجی.  بسیار باید که سنگ بگیری و بسیار باید که میل بگیری و بسیار کباده بکشی و بسیار چرخ بزنی. و با خود و با جهان کشتی بگیری. که این آیین پهلوانی است …

نام او را نخواهم برد. نام آن راهزنی را که در کوهستانهای میان مرو و باورد شبی خواست کاروانی را تاراج کند. کسی از کاروانیان قرآن می خواند.  کلام خداوند در دلش اثر کرد. راهزنی را ترک گفت و تصوف پیشه کرد.

نام او چه بود؟

نام او “عیار طریقت” و “جوانمرد راه” و مشهور فتوت” بود. این همه نام کسانی  است که از راه و بی راه عیاری تصوف رسیدند، و هم آنان بودند که که رسم جوانمردان و فتیان و عیاران را با خود به تصوف آوردند.

جوانمردان چه آنان که سپاهی بودند و چه آنا که پیشه ور و صوفی و چه آنها که راهزن بودند و چه آنان که معرکه گیر ، جملگی مرامی داشتند و اصولی:  دادگری و بخشندگی، مهمان نوازی و بی تکلفی، بخشایش و از خود گذشتگی، وفای به عهد و رازداری، اما جوانمردی ختم است بر مولا و دیگران هم بر سفره او نشسته اند و از نان و نمک او بود که جهان طعم جوانمردی را دانست.

و اما این جوانمرد، جوانمرد این دفتر و جوانمر این خطوط  نه عیار است و نه راهزن، نه زنجیر میگسلاند، و نه معرکه میگرد، نه بساط انداز است و نه مداح و نه داستان پرداز. نه “کاکا رستم” است و نه “داش آکل” . این جوانمرد، اما جوانمردی دیگر است. هم زن است و هم مرد. هم کودک است و هم کهنسال.  این جوانمرد شاید مردی هزار ساله است و شاید نوزادی است که هنوز زاده نشده است.

این جوانمرد شاید شبانی است که چارق خدا را میدوزد.  و شاید طبیبی است که با دستهایش معجزه می آفریند. این جوانمرد شاید پیرزنی است در همسایگی شما و شاید مادری است که تو فرزند اویی.

این دفتر اما به یاد او روایت شد. به یاد او که در بی باکی کر و فری داشت. به یاد او که هزار و اندی سال پیش مردی که نامش “با یزید بسطامی”  بود. بر سر تپه ای ایستاد و حضوری را سرخوشانه بویید.  یارانش گفتند ای شیخ! اینجا فقط خاک است و خاشاک. تو چه چیزی را میبوییو بوی چه چیزی را میشنوی که این همه خوش است؟! بایزید گفت: من بوی مردی را از این ده میشنوم، مردی که از پس ما خواهد آمد و به درجه از ما پیش است.

و صد سال پس از بایزید، ابولحسن  از روستای خرقان برآمد. “ابولحسن خرقانی”  همان که عطار او را بحر اندوه  و راسخ تر از کوه و آفتاب الهی و آسمان نامتناهی  خوانده است.

زندگی اش به افسانه آغشته است و تا مرز اسطوره  پیش رفته است.  و چه بسیار کرامت ها که از او گفته اند:  اینکه بر شیری سوار میشد و اینکه ماری کمندش بود و اینکه بیل بر خاک میزد و زر بیرون می آورد! و اینکه ….

چه حقیقت باشد اینها و چه مجاز، چه بها دارد؟ کرامت ، زیستن او بود و شیوه اندیشیدن و رویارویی  اش با جهان و مردم و خداوند.

ساده مردی بود اهل کشت و کار و مزرعه . فقیه نبود. مفتی نبود. همیانش از صرف و نحو  و عروض و فقه و کلام پر نبود. مکتبخانه ای نداشت و کتابی ننوشته بود.

اما اهل کتاب  و اهل فضل و اهالی دانش بسیار به دیدارش می آمدند و بسیار می آموختند.

آن بزرگمرد قبادیانی، آن حجت خراسان ، آن “ناصر خسرو” که اهل عقل بود. و برهان و منطق نیز به دیدارش رفته بود.  و قصیده ای سروده بود که ابیاتی از آن را در حضور شیخ خواند و بیت های دیگرش را در حال هوای شیخ سرود. همان قصیده که اینگونه آغاز میشود:

بالای هفت طاق مقرنس دو گوهرند

کز کائنات و هر چه در او هست برترند

از دیدار بو علی سینا با شیخ هم روایتها هست و حکایت های بسیاری از ملاقاتهای  “ابوسعید ابوالخیر” و خرقانی که ذکرش در “اسرار التوحید” محمد منور آمده است.

عجب نیست اگر دانشمندی به دیار عارفی بشتابد. عجیب آن است که میگویند سلطان غزنین، محمود غزنوی ، نیز از دار الحکومه اش به خرقان آمد تا ببیند کیست این بزرگمرد که نامش ایران را در نوردیده است و عجب قصه ای است و عجب حکایتی:

چون محمود به زیارت شیخ آمد، رسول فرستاد که شیخ را بگویید که سلطان برای تو از غزنین بدینجای آمد، تو نیز برای او از خانقاه به خیمه او درآی . و رسول را گفت اگر نیاید این آیت برخوانید که خدا فرمود: ای آنان که ایمان آوردید فرمان برید خدا را و رسول را و اولیای امر از خودتان را.

رسول پیغام بگزارد.

شیخ گفت: مرا معذور دارید.

این آیت بر او خواندند، شیخ گفت: چنان در “فرمان برید خدا را” مستغرقم که در “فرمان برید رسول را” خجالت دارم. چه رسد به اولیای امر.  رسول بیامد و محمود باز گفت. محمود را رقت آمد و گفت: که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم!

به مکتبی خاص تعلق نداشت، و پیر و مرشدی نیز نداشت. هر چند که محضر قصاب آملی را درک کرده بود و هر چند که ارادت داشت به بایزید که صد سال پیش از او در گذشته بود.

خودش اما میگفت: عجب دارم از این شاگردان که گویند پیش استاد شدیم ولیکن شما دانید که من هیچ کس را استاد نگرفتم. که استاد من خدا بود! هر چند استاد خاصی نداشت اما شاگردان بسیار پروراند که “پیر هرات” از آن جمله است و اوست که می گوید: عبدالله مردی بود بیابانی ، میرفت به طرف آب زندگانی، ناگاه رسید به شیخ ابولحسن خرقانی، دید چشمه ی آب  زندگانی، چندان خورد که از خود گشت فانی، که نه عبد الله ماند و نه شیخ ابولحسن خرقانی، اگر چیزی میدانی من گنجی بودم نهانی، کلید او شیخ ابوالحسن خرقانی .

و عجب است که ابوسعید ابوالخیر نیز میگوید “من خشت خام بودم، چون به خرقان رسیدم گوهر بازگشتم”

از شیخ خرقانی  و مرامش ، از گفته ها و راه و رسمش ، از آنچه اندیشیده است و از آنچه بر او واقع شده ، قصه ها و حکایت های بسیاری در لابلای این کتاب ها  آمده است: در مثنوی معنوی و در الهی نامه،  و اسرار نامه و مصیبت نامه ی عطار، در کشف المحجوب هجویری و مرصاد العباد  نجم رازی ، در رساله قشریه و در طبقات الصفویه ی خواجه عبدالله، در تمهیدات عین القضات و در شرح شطحیات روزبهان بقلی

 و این چهل روایت  اما، چهل واگویه است. از آنچه در باره شیخ آمده است. در “نور العلوم” و در تذکره الاولیا”

چهال روایت از جوانمرد. 

         که جوانمرد نام دیگر اوست. 

               نام دیگر ، شیخ ابوالحسن خرقانی. 

آراسپ کاظمیان

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست - تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز (حافظ)
همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا