یک غزل از حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی پیدا کرده ام، که این روزها خیلی زیاد میخونم و میشنوم.
و هر بار که میشنوم گویی چنگکی از دل تاریخ بیرون می آید، خاطرات گذشته آهن های چنگک است و قلب من بی دفاع در برابر آن چنگک خاطراتی که هرگز فراموش نمیشود.
ای کاش میتوانستم فریادی بر سل این جماعت جاهل برکشم که بدانند که عشق تنها یک بار رخ میدهد و باقی زندگی مشق عشق است در تاریخ.
رفت عمرم در سر سودای دل
وز غم دل نیستم پروای دل
دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته تا چه باشد رای دل
دل ز حلقه دین گریزد زانک هست
حلقه زلفین خوبان جای دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم سیمای دل
قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
آن جهان یک تابش از خورشید دل
وین جهان یک قطره از دریای دل
لب ببند ایرا به گردون میرسد
بیزبان هیهای دل هیهای دل
رفت عمرم بر سر سودا ….
ی
و دیگر جوان نمیشوم !
نه به وعده عشق و نه به وعده چشمان تو !
و دیگر به شوق نمی آیم ، نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو !
گفت رویی بر خاک عجز هر سحرگه که باد می آید
ای که هرگز فراموشت نکنم، هیچت از بنده یاد می آید؟
ای بابا مگه میشه از نسخه ابوعطای قطعه بالا با صدای استاد گذشت؟