فکر میکنم که دیگه خنده دار و مسخره شده باشه قصه ی اینکه بیست هشت آذر نود و دو چه روزی بود و ظهر بود و مغازه آقا داوود چی بود و مهلت چند دقیقه ای. که گوسفند رو هم قبل از قربونی کردن آب میدند و به اعدامی فرصت دیدار آخر میدن و من حتی فرصت خداحافظی نداشتم.
به هیچ چیز نمیخوام فکر کنم. دو شب دیگه یلداست یا الان ظلمات مطلقه ! دو دقیقه اینور و اونور واسه من فرقی نمیکنه.
بعضی چیزها باید به یک دهم قرن پشت پا زد و گفت به درک !
این هم دکلمه امشب: