درد فهمیدن درد بزرگیه. البته میخواستم این رو تو دسته فلسفه و عرفان بیارم ولی دیدم این فهمیدن از اون فهمیدن فلسفی نیست و این درد از اون درد فهمیدن نیست. اون دردی نیست که انسان به جهل خودش واقف کنه. این نوعی درد دانستن است. زندگی من از سال پاییز سال نود دچار دگرگونی های بزرگی شد. حالا سالها از اون روزها میگذره. درد دانستن اذیتم میکنه. اینکه بدانی دروغ چیست. بنویسی که دشمن تو روسیه است و نه آمریکا و او به خط روسی از همجنسبازی خود پرده بردارد. همین زمانه که منتقم من است، همین زمانه جان من را هم میگیرد. هر شب که میخوابم احساس میکنم فردا را نخواهم دید. درد دانستن! اینکه بدانی کیست! بدانی چه کرده است! بدانی چه میکند. بدانی که گوشی موبایلش دیگر یک گوشی غیر هوشمند کوچک و خوشرنگ نیست، دیگر یک گلکسی S3 Mini با نقش گل برای ارتباط با تو نیست. اینکه بدانی گوشی او سامسونگ A3 مدل ۲۰۱۶ است. بدانی که برای پست یک آخوند عوضی روزی چند بار به سایت می آید و آن پست را میخواند و بدانی که برترین پست های سایت تو توسط او خوانده نمیشود. اینکه بدانی تنها ۲۴ ثانیه یک صفحه را باز میکند و میبندد، سلیقه اش عوض شده است. اینکه بدانی وقتی یک پست را بر روی آی پی او می بندی، می آید و هزاربار پسوورد هایی که فکر میکند را میزند تا وارد شود و نمیتواند و تو مردانگی میکنی و پست را بر میداری و از آن دوست همجنس بازش و نامزد قلابیش یا واقعیش ، و پدر اطلاعاتیش نمیترسی! او نمی داند که تو نمیترسی ! نمیداند وقتی یک حجت الاسلام والمسلمین را برای حقگویی خودت به لجن میکشی، یعنی پی هر چیزی را به تنت مالیده ای و نمیترسی، دیگر چه رسد به یک دخترک زشت صورت و پلید سیرت ! چقدر دردناک است این دانستن ها. چقدر دردناک است که در پاییز نود و یک عکس درخت خمیده که شاخه اش بالا زده میشود ثبت میشود و میماند و آن کاپشن از یاد نمی رود. چه دردناک است که پینو سیلوستر از یاد نمیرود و حتی خرد شدنش زیر لاستیک پژو نقره ای و حتی پاره شدن شال ابریشمی! به چه جرمی ! به جرم خیانت فکری در عشقی که تنها در یک مرد متبلور بود. تو میدانی ! که اینها میمانند و عمر تو را میگیرند. آری تمام پستهایی که باید خوانده میشد باز شد و بیست ثانیه ای بسته شد. سلیقه ها عوض شده است. انسان ها طبق حرکت جوهری ملاصدرا عوض میشوند. دیگر دوران بی حجابی و تولد و شمع فوت کردن و کیک و عکس و اینستاگرم و لایک غریبه هاست! دیگر دوران خلوص گذشته است و اینها تحجر محض است. هی زمانه! تو چطور انسان ها را تغییر میدهی! دوران قربان صدقه رفتن انگشتان همجنس خودش بر پیانو است نه دوران بوسه بر زخمه بریده شدن انگشت سوم دست راست ! دوران ، دوران زندگی در روزمرگی و روزمردگی است نه دوران زندگی و نفس کشیدن در میان مردگان بهشت زهرا! آرش به تو بیش از هر زمان حسودی میکنم که چه خوب زمانی مردی و این دنیای پلشت را ندیدی. بازار صداقت کساد و بازار دروغ پر رونق است. آه از که سخن میگویی؟ ما بی چرا زندگانیم! آنان به چرا مرگ خودآگاهانند. دوران حافظ و شجریان نیست. دوران ابتذال سر رسیده است. داستان من شبیه داستان حسین حلاج شده است، زمانی که پس از چند سال زندان او را به دار آویختند، شبلی برای موافقت با مردم تکه گلی را پرتاب کرد، حسین منصور آهی کشید و گفت از او سختم می آید که می دانست که نمی باید انداخت. سالهاست که تولدی برایم نگرفته اند، نه ژله ای ارگانیک خورده ام و نه الویه ای و نه ادکلنی هدیه گرفته ام! اما آنها تولدهایشان را با پسرهای دانشگاه و پسر های این شهر و دیار در اینستاگرم به اشتراک گذاشتند. ای زمانه که منتقم من خواهی بود، میدانم که تو جان مرا نیز خواهی گرفت، اما چه باک که: زمانه بی پدر و مادر است پ.ن: از ذکر علی مدد گرفتیم، آن چیز که میشود گرفتیم، در بوته آزمایش عشق، از نمره بیست صد گرفتیم، محکوم به حبس عشق گشتیم، حکم ازلی ابد گرفتیم !