همه عمرم در دهه ۹۰ تمام شد
خسته ام !
تمام شیشه هایم را شکسته ام.
امید دل از عالم هم که شسته ام.
هرگز بند عهد و وفا از عشقت نگسسته ام.
آبان بود!
سال نود بود و آبان بود !
تازیانه های تگرک بیست و نهم آبان بود !
زانوهایم خسته از همایش آن روز پر باران بود !
ندانستم سخنانم آتشی در خرمن دل ارغوان بود !
تازیانه های شلاقی، آغاز دهه باتلاقی،
چه دانستم آتشی در دل مهربانان بود !
شعرهایی بر روی تخته ای سپید !
که چشمانم جز سایه ای بر آن ندید !
آنطرف ساقه هایی طلایی از دل خاک داده نوید
آن که بود که از پشت شیشه ها مرا می دید!
اطراف جاده گورستانم!
به دنبال گوری که سنگی بر سرش است
هوشش از عشقیست که
نمیبیند چه پشت کفشش است؟
این سنگ سیاه خاک گرفته چیست که بر سرش است؟
آری، باور کن که این هم مزار آرش است !
دیری نپایید آن روزگار پر امید
دسیسه و کودتاست در کمین
گرچه قسم خورده اند نسوان به امید
آگاه نشدی از حیله آنان که چو یزید
سر بریدندت از برای راستگویی! چه شدید
پس چه بود آن راز سر به مهر زیر عکس شهید؟
تنها جای پارکی بود جلوی دکان حاج داوود
چنان برفت که ندادی مجالی برای بدرود
عاشق از آینده به نادانی چو خر، خشنود
چه دیر دانست که آن همان روز بود
دیداری به روز موعود
از پس آن روز آغاز شد بدبختی
عربده های فراق و بدمستی
آن زمان هنوز زنده بود لطفی
سال بعدش برفت لطفی ملکوتی
پس از آن سالها گذشت بسیار
نشد دیگر آن من، آخرین دیدار
نیش تلخ آن زنبور عسل
زلزله افکند در غیرتم ، چون گسل
لیک او که کذاب بنت کذاب بود
چرا او نفهمید کش عذاب بود؟
خانه بر دوش شدیم و جدا ز خرمان افسار
نشد دیگر مجال خواندن کتاب اسفار
بعد از آن خون بسی ریخته و پرید جان
از بر قحطی و نکبت، ز بدن وطنم ایران
زان پس ویروسی از جانب خدای
آمد و گفت این است عاقبت بدکاران
سال آخر دهه سیاه شد شروع
بسته شد از هر سوی روی فروغ
قلبهامان در سینه ها مالامال
نکند مرغ سحرمان را کنی تو لال
عاقبت مرغ سحر از قفس تن پرید
جان من را در بدن خود درید
خون میچکد از سینه از فراق یار
ببار ای باران آبان به یادش ببار
مرغ سحر برای همیشه خاموش شد
هوش و عقل ما تا ابد بیهوش شد
دیگر توان ندارم
حوصله آبان ندارم
توان بیان ندارم
گویی زبان ندارم
یاکه روان ندارم
اصلا زمان ندارم
درخت پیر این سالیان خویشم
آرزومند سفر به آشیان خویشم
فشنگ سربی تفنگ بلغاری
خواهم که مرا بکشد به بیزاری