جوانمرد
جوانمرد در حوالی دروازه غیب
دروازه غیب اندکی باز مانده بود. جوانمرد کنار در ایستاده بود. پنهانی داخل را نگاه می کرد و می دید که خداوند چگونه همه را می بخشد و چگونه از همه می گذرد.
جوانمرد لبخند می زد.
خدا گفت: پس چه دیدی که ما همه را می بخشیم و از همه میگذریم ف اما نمی بخشیم و به آسانی نمیگذریم از آنکه ادعای دوستی ما را دارد؟
جوانمرد باز هم لبخند زد.
جوانمرد گفت: اما ما در این دوستی پای می فشاریم ، حتی اگر ازگناه همه بگذری و تنها از گناه دوست نگذری…
همه دار و ندار ما در هستی همین است، از این دوستی دست بر نخواهم داشت.
و این بار خدا بود که لبخند میزد، لبخندی به فراخی غیب و به رازناکی شهود.