جوانمرد

جوانمرد در آینه خداوند

جوانمرد دعا میکرد و از خدا آیینه ای می خواست تا خود را در آن ببیند. خدا دعایش را برآورده نمی کرد، و جوانمرد بر اجابت دعایش اصرار می ورزید. 

روزی، عاقبت دعای جوانمرد مستجاب شد و خدا آیینه ای به او داد و جوانمرد حقیقت خود را دید. پیراهنی بود پر از چرک و ناپاکی. 

جوانمرد ترسان شد و گفت:  نه خدایا اما این من نیستم. 

پس کجاست آن همه شور و آن همه عشق و آن همه سوز و گداز که در من بود؟ 

خدا گفت: آن سوز و گداز و آن شور و عشق که تو نیستی، آن منم. که گاهی در جامه ی تو میروم. 

وگرنه تو همینی که می بینی.

جوانمرد خاموش شد و دیگر هیچ نگفت. 

آراسپ کاظمیان

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست - تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز (حافظ)
دکمه بازگشت به بالا