جوانمرد
جوانمرد در آینه خداوند
جوانمرد دعا میکرد و از خدا آیینه ای می خواست تا خود را در آن ببیند. خدا دعایش را برآورده نمی کرد، و جوانمرد بر اجابت دعایش اصرار می ورزید.
روزی، عاقبت دعای جوانمرد مستجاب شد و خدا آیینه ای به او داد و جوانمرد حقیقت خود را دید. پیراهنی بود پر از چرک و ناپاکی.
جوانمرد ترسان شد و گفت: نه خدایا اما این من نیستم.
پس کجاست آن همه شور و آن همه عشق و آن همه سوز و گداز که در من بود؟
خدا گفت: آن سوز و گداز و آن شور و عشق که تو نیستی، آن منم. که گاهی در جامه ی تو میروم.
وگرنه تو همینی که می بینی.
جوانمرد خاموش شد و دیگر هیچ نگفت.