جوانمرد

روایت هفتم : جوانمرد دو شراره ای بر جان و جامه

جوانمرد دو شراره ای بر جان و جامه

شراره ای بر جامه ی مرد نانوا افتاده بود. بی تاب شده بود و تقلا میکرد تا خاموشش کند.

جوانمردی از آن حوالی می گذشت، نانوا و تقلایش را دید. آهی کشید و ایستاد و به درد گفت: افسوس! سالهاست که آتش خودخواهی و آتش حسد و آتش ریا در دلمان افتاده است و هیچ تقلا نمی کنیم که خاموشش کنیم.

این شراره جامه مان را خواهد سوخت.

آن آتش اما جانمان را می سوزاند، جانمان و ایمانمان را.

 

آراسپ کاظمیان

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست - تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز (حافظ)
دکمه بازگشت به بالا