اگرچه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار بگو
که سعدی از عهد تو بر نخاست هنوز
سالها گذشته، ده سال! دو روز دیگه شب یلداست. بلند ترین، تار ترین، تیره ترین و وحشتناکترین شب سال. الان ظهره ! جلو مغازه لوازم تحریر تو ماشین هستم. نمیدونم هوا چقدر سرده. یادم نمیاد چه لباسی تنمه. یه دهم قرن گذشته. اما یه سری چیزها یادمه. صاحبه اون مغازه لوازم تحریری اسمش آقا داوود بود. وجود آدم ها عطرآگین است. وقتی کنار کسی مینشینی یا آن کس در صندلی کنار توست یا تو ماشین تو وارد میشه بوی وجودش رو حس میکنی. خوب است، هر کسی توان درک عطر وجود یا اگزیستانس را ندارد. تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست.
سال ۹۳ بود که استاد محمد رضا لطفی هم فوت کرد ، باورم نمیشد که تو ده سال خیلی چیز ها رو از دست بدم و خیلی کسان رو و باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز که در ده سال آینده قراره چه کسانی را از دست بدم. دیدم کسانی که پدر و مادرشان حکم دوستاق بان ها را داشتند، به خیال خود برای فرزندان خود عافیت دنیا طلبیدند.
به سمت مزار فردوسی همه در حرکتیم. سکوت پاییزی هم جای توس را برداشته. صدایی در گوش من می پیشد. صدایی که تنها من میشنوم و لاغیر. گویی غزل حافظ است!
چه خوش صید دلم کردی ! بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمی گیرد
صدا آشناست. صدایی است که در قلب من است. شاید به همین خاطر هیچ کس را یارای شنیدنش نیست. به سمت چپ میروم. به مزار استاد محمد رضا شجریا میرسم. بقیه مستقیم رفته اند به آرامگاه فردوسی و حالا منم تنها ! من و محمد رضا شجریان و دوربینم و سه پایه اش.
چرا باید زیاد بنویسم دو شب دیگه فقط دو دقیقه از امشب بلند تره و بعد نور دوباره میاد و بر تاریکی غلبه میکنه. روزی تنها یک دقیقه. از ده سال پیش تا امروز ده بار این لحظه رو تنهای تنها تجربه کردم. احساس میکنم که خیلی پیر شده ام . گمان نمیکنم تا ده سال دیگه زنده باشم.
کامل این آواز زیبا از غزل حافظ با صدای ملکوتی محمد رضا شجریان (دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمیگیرد):
خون باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
آراسپ کاظمیان ۲۸ آذر ۱۴۰۲
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتحادی ست که در عهد قدیم افتاده ست…!